روزها یکی یکی به سرعت سپری می شوند و دلبستگی ما به هم بیشتر … خیلی چیزها هست که باید باشی و یاد بگیری … باید باشی و ببینی که شهدا در چه هوایی نفس کشیدند و هنوز عطر نفس هایشان جاری و ساری ست…. باید باشی تا قدر امنیت را بدانی… باید… بیشتر »
کلید واژه: "خاطرات خادم الشهدا شدنم"
شب اول بود و ما یکم بی تجربه، قرار براین شد که صوت اردوگاه دست خادم های خانم باشه، دو دقیقه مانده بود به اذان که به ساناز گفتیم بدو برو قرآن پخش کن…. چشمتون روز بد نبینه دیدیم بسم الله الرحمن الرحیم رو که گفت قرائت سوره حمد شروع شد و بعد بقره :))… بیشتر »
قرار شد ما خوابگاه ها را درست کنیم اون ها هم سالاد درست کنند البته می گفتند شما استراحت کنید امروز کار ماست… داشتیم خوابگاه ها را مرتب می کردیم که دیدیم به به زهرا و حمیده سوار ماشین شدند و رفتند… ناراحت شدیم گفتیم حداقل یه خبر به ما میدادن… بیشتر »
لیلا و حمیده رفته بودند محوطه،ما هم از خوابگاه خارج شدیم. تا داخل محوطه شدیم مسئول اردوگاه آقای خسروی را دیدیم خانم مختاری سلام وعلیکی کرد و گفت امروز خادمین جدید آمده اند… آقای خسروی گفت بیایید تا یک صحبت مختصر کنیم..صبر کردیم تا لیلا و حمیده هم… بیشتر »