کـسی با سنگـ به در می زنـد به دیدارش می شـتابم گریـه امانـش نمی دهد اصلا مرا نمی بیند حسرتـ در چشمانش نشسته زمزمه می کند دستم را بر شانه اش می گذارم گریه اش شدت می گیرد! مغموم نگاهش می کنم بلند می شود خاک لباسش را می تکاند و آرام می رود من می مانم و آن… بیشتر »