دلم می سوزد! سوزشی عجیب را در دلم احساس می کنم وشاید کمی شرمندگی رهبرم کمی شرمنده ام این کمی را بگذار به وسعت آسمان و زمین وشاید کمی بیشتر از این کمی شما ما جوانان را با نام سرباز خواندی در این جنگ نرم اما من سربازی شدم فراموش کار فراموش کردم وظیفه ام… بیشتر »
آرشیو برای: "فروردین 1396"
روز آخر بود برای ساعت 7بلیط داشتیم از نگاه کردن به اردوگاه سیر نمی شدم نگاهم از ابتدا به انتهای اردوگاه می رفت می خواستم برای همیشه در ذهنم و قلبم باشد ساک ها را بسته و آماده حرکت بودیم باران تندی شروع به باریدن کرد گروه جدید محو تماشای ماهایی بودند… بیشتر »
امشب قرار بود کاروان سید رضا مهمان اردوگاه ما باشند ، ده دستگاه اتوبوس! مثل همیشه آماده استقبال بودیم،البته کار امشب راحت تر از شبهای دیگه بود،امشب هر ده دستگاه با هم می اومدند اما شب های پیش تک تک وبافاصله… کاروان رسید و سید رضا با آغوش گرم… بیشتر »
خدایا…! نگاه که می کنم به گذشته ام به عبادتم به ارتباطم با تو در می یابم چقدر گنه کارم و چقدر مهربانی به وسعت الرحمن و الرحیم اما پروردگارم…! برای دعای هر وعده نمازم که می خوانم اهدنا الصراط المستقیم به تو که یکتا و بی نیازی بیش از پیش نیازمندم من گنه… بیشتر »
به نام خدایی که خدایی فقط سزای اوست نوشتن نمی دانم… کاش خواندن را می دانستم.. کاش صدای لبیک ها را می شنیدم و پاسخ می دادم… من آیا با این کوله بار گناه روزی به حضور فرا خوانده خواهم شد؟ دلم از خودم به درد آمده با خودم چه کنم؟ دلم تو را می… بیشتر »
واقعیتش نمی خواستم برم اعتکاف به نجمه گفتم امسال دیگه نریم با اینکه آخرش خیلی خوبه ،حس سبکی و خالی شدن داری اما من خیلی اذیت می شم تویه جمعیتی که خیلی ها مراعات هیچ چیزی را نمی کنند من نمی خواستم اما نجمه دوروز قبل از اعتکاف اسم من و خودش و طاهره(یکی از… بیشتر »
تو ایستگاه صلواتی جمع بودیم و داشتیم بحث می کردیم سر سال تحویل که یه دفعه یکی از بچه ها که همسرش خادم بود و الان به عنوان مهمان در جمع ما حاضر بود گفت : بچه ها یه خبری دارم براتون، قراره برای سال تحویل یا بریم شلمچه یا اردوگاه شهید عرب که سید رضا… بیشتر »
بالاخره نوبت گل بازی رسید،هوررررررراااااااااااااااااااااااااااا منو تصورکنید با یه آفتابه دزدی زیر چادر که تازه سوراخم بود وآبش چکه می کرد :) رفتیم نی هایی که دور قایقها بود وشکسته بود رو جدا کردیم و با موکت بری (که اون رو هم رکب زده بودیم)زمین رو می… بیشتر »
داشتم شاخ درمی اوردم خانم عباسی می گفت: دیشب که داشتم می اومدم راننده اتوبوس تا فهمید خادمم نمی خواست سوارم کنه می گفت:بچه های شما خیلی مارا اذیت کردند ساعت ۴صبح اومده بودند می گفتند برای نماز صبح نگه دار!!!! -مـــــــــــــــــــــا؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!… بیشتر »
صبح در حال استراحت بودیم چون خیلی کار کرده بودیم وخسته بودیم :))) مسئول کمیته خواهران خانم عباسی تازه رسیده بود و داشت سلام علیک می کرد چون خوابم می اومد رفتم زیر پتو و انگار هنوز خوابم، اومد با خواهرم سلام علیک کرد ورفت و من هم ادامه خواب شیرین…… بیشتر »
به اردوگاه رسیدیم مثل بار اول مثل مرام همیشگی حاجی صداش طنین انداز شد: سلام بچه ها خوش اومدید! مطمئن بودم صدای خود حاج احمد بود که با اون لهجه شیرین نجف آبادی ورودمون را خوش آمد می گفت… این دعوت… حالا فهمیدم که دعوت خود حاج احمد بود…… بیشتر »
صدایی در سالن پیچید مسافران اهواز جا نمونید… مثل همیشه من حواسم به جا گرفتن بود می خواستم با خواهرم دوتایی پیش هم باشیم اون آخر آخر نشستیم، اما بعضی از بچه ها باید تک نفره می نشستند، جالب بود با اینکه با هم بودند و دوست بودند می گفتند: چه فرقی… بیشتر »
خانه ما مسافت زیادی تا ترمینال نداشت… از اونجایی که دو تا تماس داشتیم و دو ساعت متفاوت و باز از اونجایی که ما خیلی محتاطیم بین ساعت 19:30 و ساعت 20 ساعت دوم را انتخاب کردیم و 19:15 تازه از خونه راه افتادیم … نمی دونم چرا این سفر حال و… بیشتر »
هر بار که زنگ می زد بیایید بروید خادمی نمی شد، اتفاقی، ماجرایی… می گفت بالاخره می فرستمتان… کوله مان را هردو آماده کردیم این بار دعوت شدیم کردستان، قرار بود خادم سه روزه باشیم، کارفرهنگی انجام بدهیم، همراه دانش آموزان… چه شب پر اضطرابی… بیشتر »
اصلا شب خوابم نبرد نمی دونم هیجان بود استرس بود ، یا خوشحالی… حلالیت هم که گرفته بودم برای یه سفر خوب با کلی التماس دعا که مارا یادت نره… ساعت هفت قرار بود راه بیفتیم و ما ساعت شش سر قرار حاضر شدیم.. سر مزار شهدای گمنام نشستیم تقریبا… بیشتر »
دیگه نمیرم!! دوساله منتظرم اما نه زنگ زدند نه حتی یه خبر کوچیک ازشون شد…. دلگیرم ازتون…خب دعوتیه دیگه ….یعنی نمی خواهید …کاریش نمیشه کرد…. ولی اگه زنگ هم بزنند دیگه نمیام………. .. .. تلفنم زنگ خورد… سلام عزیزم!! بنده از کمیته خادمین شهدا تماس می گیرم،فرمی… بیشتر »
ماجرا قصه دلی است… که میان رمل های فکه یا خاکـــــ شلمچه یا آبهای اروند جامانده استــــ… خادمی قصه ی یک دلدادگی است وپایان دلدادگی شهادت است وشهادت بارانی است که به هر کس نمی بارد به امید آن روز… بیشتر »