از بس از او فراری و دور بوده ام حال که چند روزیست عهد کرده ام مدام به یاد بیاورمش
در خواب هم همراهش شده ام
خواب بود اما تو بگو بیداری
خواب بود اما…
هوا تاریک و باد به شدت می وزید
از دور کسی را دیدم
نه سوار بود…
نه پیاده…
به من نزدیک می شد
و من…
منتظر رسیدن نگاهش می کردم
در تاریکی جنگل می شناختم غریبه را..
ترسی آشنا چنگ انداخت و بی وقفه بر روی دیدگانم فشار می آورد..
غریبه رسید…
و من همچنان منتظر..
نگاهم می کرد..
صدای همهمه بود..
گویی کسی صدایم می کرد..
کسی اشک می ریخت..
صدای فریاد..
و زوزه باد..
و من همچنان منتظر..
و او نگاهم می کرد..
سکوتــ همه جا را فرا گرفت..
زبان گشود..
دلگیرانه از عشق می گفتــ..
از رسم عشق..
عاشقی را نیاموخته بودم..
و او با هر کلامی فریاد می زد نیاموخته هایم را..
از نماز هایم می گفت…
از غفلت..
از…
سر افکنده سر به زیر انداختم..
حق داشت دیر به فکرش افتادم..
..
..
..
ـ نجمه..
ـ نجمه..
نگاهش می کنم وقتش است..
باید کاری کرد و جبران..
وقت عاشقی بود..
می دانستم نظاره گر استـ..
ـ نجمه..
نگاهش می کنم..
ـ پاشو نماز..
برخواستم و قامت بستم ..
اینبار نباید رسمش را فراموش کنم..
خدایا…کمکم کن…!!!
پی نوشت: پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) فرمود: حضرت عزرائیل در هنگام خواندن نماز بر همه مردم اشراف دارد ؛ اگر این مردم را مراقب بر اوقات نماز دید خود ایشان شهادتین را تلقین می کند..