به اردوگاه رسیدیم مثل بار اول مثل مرام همیشگی حاجی صداش طنین انداز شد:
سلام بچه ها خوش اومدید!
مطمئن بودم صدای خود حاج احمد بود که با اون لهجه شیرین نجف آبادی ورودمون را خوش آمد می گفت…
این دعوت…
حالا فهمیدم که دعوت خود حاج احمد بود…
شب قبل اهواز آسمانش بارانی بود و حالا اردوگاه حال وهوای خاصی به خودش گرفته بود
اردوگاه تکون نخورده بود ناب بود و بکر، هنوز همون قایق ها همون نخل های سوخته وسط محوطه بود و مهم تر از همه تپه ای بود که عاشقش شده بودم تپه ای که بوی غربت می داد و دلتنگی…
بردنمون داخل حسینیه شهدا،جایی که محل مناجات و خلوت و نماز لشکر نجف اشرف بود، گفتند فعلا همین جا مستقر بشید تا اتاق خادمین آماده بشه
هرکسی یه گوشه ای افتاد قرار شد خستگی در کنند بالش و پتو و تشک اوردند:
-نجمه من فعلا اینجا زائرم تو خادم بلند شو برو برام پتو اینا بیار…
-عه خیلی زرنگی،هنوز نیمده؟
پس این دختر ساکت و مرموز هم داره وارد جمع میشه، اما نه دیدم این دختر ساکت کم کم یخش باز شد و از همه شلوغ تر بود
شروع کرد سن پرسیدن که گفتم بابا می خوای با کسی آشنا بشی اول اسم می پرسند نه سن!!
گفت:راس میگی خب اسماتونو بگید من خودم زهره، من فرزانه(لیلا هم بهم میگن تو هم هرجور راحتی صدام کن)، نجمه،اون دوتا خواهرم ام البنین و ساناز، اّی تو که میگی حدس بزنید اسمت چیه؟ الهام ، توچی خوشتیپ؟ سعیده
بچه کجایید؟
زهره: شهر شاهد نمونه کشور درچه پیاز!! (بااون لهجه غلیظ اصفهانی)
سعیده:نائین اما فعلا رفسنجان دارم درس می خونم دانشجو رشته کشاورزی هستم ، از اینجا بود که لقب شیرین کودی نصیب سعیده شد…
ام البنین: اردستان
الهام: منم که اومدم مقر شهر خودمون نجف آباد (با لهجه نجف آبادی)
واین طور شد که جمع ما شکل گرفت و فعلا با بچه های دیگه کاری نداشتیم…
همین که صدا شکم من در اومد صبحونه هم از راه رسید و بدون این که بفهمیم نون وپنیر و خرما خوری ما شروع شد تا آخر دوره…
ظهر موقع نماز نمی دونستیم کامل باید بخونیم یاشکسته رفتم بیرون از مسئولمون خانم خسروی بپرسم که چکار باید بکنیم بایکی دیگه از بچه ها نشسته بود،گفتم چون ده روز اینجاییم نمازمون کامله دیگه؟
اون یکی که بعد فهمیدم اسمش مائده بود گفت:نه هیچ وقت اینجاها نیت ده روزه نکنید،چون دائم درحال جابه جایی هستید…
نگاهم به نگاهش گیر کرده بود عجیب چشماش نافذ بود انگار تا ته وجودتو می خوند،همیشه یه تسبیح 34تایی تربت دستش بود و درحال ذکر گفتن،توتمام این ده روز یه شب نخوابید بیدار بود و بعضی وقتها هم بین تپه ها گم می شد وخبرش می رسید که یه دستی شده،به قول بچه ها عجیب نور بالا میزد، وقتی نگاهش می کردم یاد حاج حسین یکتا می افتادم که می گفت:اگه دنبال جا نبودی اگه به فکر بقیه بودی اگه تا صبح بیدار بودی وراه رفتی تا بقیه راحت بخوابند اونوقته که می تونی بگی منم شهید میشم… (البته این خصلت تمام بچه ها بود)
بعدازظهر بود که باالهام رفتیم نشستیم تو محوطه ، یکم کلافه بود از بیکاری اصلا خوشش نمی اومد بهش گفتم: توهم خودت این اردوگاه رو انتخاب کردی؟
می گفت: نه به من زنگ زدند گفتند بیا برو اردوگاه شهدا منم گفتم باشه، اینجا را دوست دارم حاج حسین یکتا برای خادمها که حرف زده بود گفته بود که وقتی یه مهمون دعوت می کنی خونت با اونی که راحت تری رودروایسیت کمتره میگی تو بیا کمک ،مهمون دارم… اینجا یه حس غربت داره دوساله که انبار بوده و تازه تحویل گرفتند برای اسکان زائرها… انگار خود حاج احمد اومده میگه بچه ها من مهمون دارم یکم این اردوگاه کار داره شما بیاید برای کمک… ان شاءالله اینجا هم درست میشه و رو ریتم می افته!
توهمین حین بود که بچه ها تک تک اومدند بیرون و گفتند بریم یه گشتی تو محوطه بزنیم یه تپه از دور چشمم رو گرفته بود به بچه ها گفتم بریم اونجا را ببینیم
-حالا کی بره به مسئول بگه؟
-ووووی من که نه
ـکودی تو از همه کوچیکتری کار خودته
ـآخه چرا من؟؟
ـبرو حرف نباشه
اجازه را گرفتیم و رفتیم.
روی تپه نشستیم وغروب آفتاب را تماشا می کردیم،یکی از بچه ها مداحی گوش می کرد و تو حال خودش بود،دوتا ازبچه ها قرآن می خوندند،اون یکی داشت با تلفنش حرف میزد، اون یکی داشت زیارت عاشورا می خوند فضای جالبی بود همه کنار هم بدون اینکه کسی مزاحم کس دیگه ای باشه تو حال خودشون بودند…
پی نوشت: در فرهنگ لغت ما شهید حاج احمد کاظمی را حاج احمد صداش می کنیم:))
کسی که به ما خوش آمد گفت….