گلویم درد می کرد به زور چای را قورت دادم .با ضرب صدایش، از ترس در جایم نشستم و چشم به در دوختم. … نگاهم به در اتاق بود … نمی توانم صورتش را تشخیص دهم …. برای لحظه ای چشمانم را باز و بسته کردم و مالیدم و چشمانم را گشاد کردم .
نه انگار چیزی نبود خیالم راحت شد ، تکیه به دیوار دادم و دستم را روی قلبم گذاشتم تا شاید کمی آرام بگیرد. با ضرب صدای دوباره این بار به روی خودم نیاوردم ، دست گذاشتم روی جفت گوش هایم تا نشنوم صداهای منعکس شده از خانه همسایه دیوار به دیوار ، سایه اش که روی دیوار افتاد و نزدیکم شد از خواب پریدم :)) چشمانم را باز کردم نگاهم به چشمان صاف و شفافش خورد ،با چشمان باز هم او را دیدم ،هنوز گیچ و منگ خواب بودم و حس کرختی و بی حسی داشتم هنوز در عالم خواب بودم ،آیی کنارم دراز کشیده بود و با تبلت بازی می کرد نگران نگاهم می کرد
-عمه چی شده؟
با ترس نگاهش کردم و با قاطعیت گفتم
-به من دست نزن..
نگران نگاهم می کند عمه چی شده … و دوباره صدایم بلند تر شدو خودم را به گوشه ای کشیدم و گفتم به من دست نزن و در گوشه ای مچاله شدم . باترس به اطراف نگاه می کردم …
+و این شد که از فردا آیی کنارم نخوابید خخخخ